سیاه

مسعود ولی زاده
filmbank_2000@yahoo.com

بنام آنکه از خودم به او پناه می برم

"- آره ... خوب ... باشه ... معلومه ... "
"- دوباره با کی حرف می زنه؟"
تو اتاق نشسته بودم، عفت تلفونو قطع کرد، رفت تو آشپزخونه ، مادرم بود ولی از وقتی اون معتاد بی شرف مرد به اسم صداش می کردم. یکی بهم گفت :
"- بلند شو الان وقتشه"
دوباره تلفن زنگ زد.
"- این دیگه کیه؟ نکنه ... دوباره؟"
طاقتم طاق شد، بلند شدم از توی راهرو جلوی آشپزخونه رد شدم تا به لباسهای آویزون روی چوب لباسی جلوی در برسم. چاقوی ضامن داری رو که دیشب از مغازه ی اصغر چموش خریده بودم از تو جیب بغل شلوارم درآوردم. تیغه ی چاقو رو باز کردم. برقش افتاد تو صورتم. چشمامو توش دیدم. پر خون بود. دوباره اومده بود سراغم. تو گوشم هی می گفت، هی می گفت.
"- بی غیرت ..."
رفتم تو اتاق کوچیکه ... پشت سر عفت. رو زمین کنار تلفن نشسته بود. گرم صحبت. رفتم نزدیکتر ... با کی اینطور مهربون حرف میزد؟ یه دوست؟
"- اون که دوستی نداره"
یه مرد؟ ... خواستگارش؟ ... خونم به جوش اومد ...
"- بکشش"
نزدیکتر ... نزدیکتر ...
"- ترسو ... بی غیرت"
"- نه من ترسو نیستم."
"- چرا هستی ... بکشش."
خون جلو چشامو گرفت، چاقو رو بلند کردم، صدای گریه ی علی بلند شد. مردد شدم، عفت بلند شد. چاقو از دستم افتاد. منو که دید جا خورد. جیغ خفیفی کشید ...
"- چی کار می کنی؟"
چاقو رو ندید ...
"- برو کنار مگه نمی بینی کار دارم؟"
خشکم زد، تیغه ی چاقو از زیر کمد معلوم بود. عفت علی رو همونطور لخت بدون قنداق بغل کرد و برگشت گوشی رو برداشت ...
"- باشه ... باشه الان میام ..."
رفت تو آشپزخونه ...
"- کجا می خواد بره؟ ... عفت ... چه اسم قشنگی ... می خوای شوهر کنی آره؟..."
دوباره خونم به جوش اومد ...
"- نشونت میدم"
چاقو رو برداشتم، تلوزیونو روشن کردم تا صدا بیرون نره، داشت در باره ی دخترهای فراری و معضلات اجتماعی جوانان برنامه نشون می داد. صدای گریه ی علی با صدای فش فش کتری و گاز و شرشر آب و تلق تلق ظرفها قاطی شد. سرم درد گرفت. مجری می گفت:
"- معضلات اجتماعی حال حاضر ریشه در ..."
تلفن زنگ خورد،
"- رینگ ... رینگ ..."
چند بار، تا اینکه عفت داد زد:
"- پاشو جواب بده، مگه نمی بینی دستم بنده؟..."
علی یه ریز گریه می کرد، تلفن زنگ می خورد، چیکار کنم؟ مغزم کار نمی کرد، تلفن دوباره زنگ خورد ...
"- حسن چیکار داری میکنی؟"
"- بزار زنگ بزنه، بهتر، کارو یکسره کن"
چاقو تو دستم از اتاق که اومدم بیرون در زدن. عفت اومد بیرون رفت سمت در، برگشتم تو اتاق، چاقو رو گذاشتم رو کمد، گوشی رو برداشتم، آقا ولی بود. کارگرش بودم، تو مکانیکی ...
"- هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟"
حواسم به اینه ببینم کی بود در میزد
"- امروز نمیام ... "
"- چی؟ ..."
"- کار دارم ..."
"- بهتره دیگه ..."
تلفونو قطع کردم. عفت اومد تو اتاق، علی به بغل ...
"- کی بود زنگ می زد؟"
"- با من کار داشت"
"- دارم میرم بیرون ..."
"- کجا؟ ..."
"- علی رم با خودم می برم ..."
"- گفتم کجا؟ ..."
"- دوباره شروع نکن ... صغری خانوم دم در منتظره ... می رم خونه ی ایران خانوم اینا ... چند روزه مریضه ... "
چادرشو کشید سرشو رفت.
"- خونه ی ایران خانوم؟ ... مریضه؟ ... کی بود در میزد؟ ... از کجا معلوم راست گفته باشه؟ ... چرا نفهمیدم؟ ... چرا اینقدر با عجله رفت؟ ... از کجا معلوم کجا رفت؟ ... شاید بازم می ره پیش اون ... بازم دروغ گفت؟ ... چرا گذاشتم بره؟ ..."
"- چرا گذاشتی بره؟"
"- بمن دروغ می گی؟ ... حالیت می کنم ..."
ساعت دوازدس، الان دیگه معصومه از مدرسه می یاد.
"- حتما فردا اونم می خواد ازدواج کنه!"
صدای اون مرده تو سریال می پیچه تو گوشم:
"- غیرتت کجا رفته مرد؟ ... پاشو از ناموست دفاع کن ..."
دیگه تحمل ندارم. صداها تو سرم می چرخن ...
"- بی غیرت ... بی ناموس ... مرد ... ناموس ... بی غیرت ... ناموس ... بی غیرت ... بی ناموس ..."
"- نه من بی غیرت نیستم. حالا بهت ثابت می کنم"
صدای در اومد. معصومس، چاقو هنوز بالای کمده، سرمو از اتاق میارم بیرون، پشتش به منه، کیفشو میندازه رو زمین، روپوش مدرسه شو در میاره، از پشت بهش نزدیک میشم، داره یه چیزی زمزمه می کنه ...
"- یک شب مهتاب ... درمی یاد آفتاب ..."
مقنعه شو که در میاره بهش حمله می کنم، جیغ می کشه ...
"- چکار می کنی ... دیوونه ..."
مقنعه شو می پیچم دور گردنش ...
"- ولم ... کن ... نه ..."
به گریه می افته ... تقلا می کنه ... به سرو صورتم می زنه ... می ندازمش زمین ... دست و پا می زنه... محکم تر فشار می دم ... سیاه می شه ... مامانو صدا میزنه ... صداش بریده بریده می شه ... زبونش می زنه بیرون ... آخرین چیزی که می گه:
"- ... دا... دا ... ش"
نفسم بند اومده ... ولش می کنم ... تکون نمی خوره ... سیاه شده ... مقنعه اش هنوز تو دستمه ... چشماش باز بازن، تو چشماش ترس رو می بینم و فلاکت و بدبختی و ... خودمو ... از خودم متنفرم، از این زندگی متنفرم، از این بدبختی، از مادرم، از اون کثافت بی شرف که مارو پس انداخت و خودش گور به گور شد.
بلند می شم، پاهاشو میگیرم، کشون کشون می برمش تو حموم، برمی کردم تو اتاق، دستمو دراز می کنم چاقو رو از بالای کمد برمی دارم، می رم تو راهرو.
تلویزیون میگه،
"- راهکارهای زیادی برای حل معضلات جامعه ..."
پشت در می شینم ... منتظر عفت ...



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34159< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي